خاطرهای از دکتر زرینکوب :
روز عاشورا بود و در مراسمی به همین مناسبت به عنوان سخنران دعوت داشتم ، مراسمی خاص با حضور تعداد زیادی تحصیلکرده و به اصطلاح روشنفکر و البته تعدادی از مردم عادی، نگاهی به بنر تبلیغاتی که اسم و تصویرم را روی آن زده بودند انداختم و وارد مسجد شده و در گوشهای نشستم ، دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی خودم میگشتم ، موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند ، برای همین نمیخواستم فعلاً کسی متوجه حضورم بشود ، هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم ، ذهنم واقعاً مغشوش شده بود که پیرمردی که بغل دستم نشسته بود با پرسشی رشتهی افکار را پاره کرد :
ببخشید شما استاد زرینکوب هستید ؟
گفتم : استاد که چه عرض کنم ولی زرینکوب هستم .
خیلی خوشحال شد مثل کسی که به آرزوی خود رسیده باشد و شروع کرد به شرح اینکه چقدر دوست داشته بنده را از نزدیک ببیند .
همین طور که صحبت میکرد